شَک به دوست داشتنی بودنمان و به اینکه آیا به اندازهی کافی، کافی هستیم!
دریغ که میکنند، هر چند سال هم که بگذرد، هر سنی هم که پیدا کنیم، باز شک میکنیم. شک به خودمان، به حرفهایمان به تصمیمهایمان و به هدفهایمان.
دریغ که میکنند، شک شروع میشود.
و آرام آرام دایرهی شک بیشتر میشود.
اول به دوست داشتنی بودنمان و بعد به دوست داشتنِ آدمها نسبت به خودمان.
و مدام از خودمان میپرسیم:
آیا واقعا مرا دوست دارد؟
تمام این سرگشتگی برمیگردد به یک سوال اساسی که از کودکیمان در مخفیترین اتاقهای ذهنمان از خودمان میپرسیدیم؛ اینکه اگر دوست داشتنی هستم چرا آنها دریغ کردند؟
هیچ حسرتی برای یک آدم، بزرگتر از حسرتِ محبت نیست.
وقتی کودک هستیم درست ترین و مهمترین زمان برای دریافت محبت است. محبت باعث میشود احساس کنیم مهم هستیم و ما را دوست داشتنی میبینند و پدر و مادری که محبتشان را دریغ میکنند، بذری از شَک میکارند درست در وسط قلبِ هویتِ فرزندشان.
ما فرزندانِ نسلی مشترک هستیم که بیشترِ پدر و مادرهایمان نمیتوانستند ما را در آغوش بکشند. که نمیدانستند چطور محبتشان را ابراز کنند. ما فرزندان نسلی مضطرب و سرد هستیم که بیشتر از آنکه عشق را لمس کنیم شرم و حیا را حس کردیم.
و حال که به میانههای راه میرسیم شک میکنیم.
شک به اصیل بودنِ احساساتِ طرف مقابل و شک به احساساتِ خودمان.
داستانِ دریغ کردنشان، داستان غمانگیزی ست، اما غمانگیزتر از آن، دریغ کردنِ خودمان است.
اینکه چقدر عجیب رفتارهایی را تکرار میکنیم که از آنها عمیقا آسیب دیده ایم و درست همانگونه که به ما عشق نورزیدند به خودمان عشق نمیورزیم.
راهِ عشق ورزیدن به خودمان از دیدنِ چشمهایمان شروع میشود.
امشب به چشمهای خودتان در کودکیتان نگاه کنید.
آیا حضور عشق و محبت را حس میکنید؟
به چشمهای زیبایتان نگاه کنید و آرام زمزمه کنید: تو کافی هستی و من آنگونه که هستی دوستت دارم و اگر لازم به تغییر باشد، کنارت با عشق خواهم ماند و تغییر را آغاز خواهیم کرد.
پونه مقیمی
درباره این سایت